گلچین اشعار ناب، مطالب عمومی، علمی و آموزشی
|
سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت |
بازديد : 493 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود
عقل با دل رو به رو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود
عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت
دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود
عقل منطق داشت، حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد، ولی بیهوده بود
حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود
من کی ام؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم
هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود
ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق
از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود
فاظل نظری
***
تک درخت
|
امتياز مطلب : 21
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 5
|
جمعه 2 مهر 1395 ساعت |
بازديد : 275 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه میسازد
زمانی از حقیقتهای ما افسانه میسازد
***
سر مغرور من، با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه میسازد
***
مرنج از بیش و کم چشم از شراب این و آن بردار
که این ساقی به قدر «تشنگی» پیمانه میسازد
***
مپرس از من چرا در پیلهی مهر تو محبوسم
که عشق از پیلههای مرده هم پروانه میسازد
***
به من گفت ای بیابان گرد غربت! کیستی؟ گفتم:
پرستویی که هر جا مینشیند لانه میسازد
***
مگو شرط دوام دوستی دوریست، باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه میسازد
فاضل نظری
تک درخت
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 1
|
مجموع امتياز : 1
|
یک شنبه 28 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 292 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
میروم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
میروم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتراز ما میروی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را
تک درخت
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
سه شنبه 23 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 281 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
محتسب در نیمه شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست؟
گفت از آنک خوردهام گفت این خفیست
گفت آنچ خوردهای آن چیست آن
گفت آنک در سبو مخفیست آن
دور میشد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن هو میکنی
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادیست
هوی هوی میخوران از شادیست
محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گِرو
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهی خود رفتمی وین کی شدی
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
مولانا
برچسبها:
مولانا ,
مست ,
محتسب ,
گفت ,
مولوی ,
شعر ,
عقل ,
هوهو ,
سبو ,
نیمه شب ,
,
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 1
|
مجموع امتياز : 1
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد
|
|
|
|