گلچین اشعار ناب، مطالب عمومی، علمی و آموزشی
غزلی پندآموز از سعدی شیرازی
جمعه 12 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 293 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

نظر کردم به چشم عقل و تدبیر

ندیدم به ز خاموشی خصالی

نگویم لب ببند و دیده بر دوز

ولیکن هر مقامی را مقالی

 

زمانی بحث و علم و درس و تنزیل

که باشد نفس انسان را کمالی

زمانی شعر و تاریخ و حکایت

که خاطر را بود دفع ملالی

 

خدایست آن‌که ذات بی مثالش

نگردد هرگز از حالی به حالی

 

سعدی

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


درد عشقـی کشیده‌ام که مپـرس
دو شنبه 8 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 275 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

درد عشقـی کشیده‌ام که مپـرس         زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشتـه‌ام در جهـان و آخـر کـار        دلبـری برگـزیده‌ام کـه مپـرس

آن چنـان در هـوای خـاک درش        می‌رود آب دیده‌ام کـه مپـرس

من به گوش خود از دهانش دوش       سخنانـی شنیـده‌ام کـه مپـرس

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی     لب لعلی گزیده‌ام کـه مپـرس

بی تو در کلبـه گدایـی خـویش         رنج‌هایی کشیده‌ام کـه مپـرس

همچو حافظ غریب در ره عشـق         به مقامـی رسیده‌ام کـه مپـرس



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


من نگـویم که مـرا از قفس آزاد کنیـد
دو شنبه 8 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 240 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

من نگـویم که مـرا از قفس آزاد کنیـد
قفسم برده به باغـی و دلـم شاد کنیـد

فصل گل می‌گذرد هم‌نفسان بهـر خـدا
بنشینـید به باغــی و مــرا یـاد کنیـد

عندلیبان گل سوری به چمن کـرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریـاد کنید

یاد از این مـرغ گرفتارکنید ای مـرغان
چو تماشای گـل و لاله و شمشاد کنیـد

هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
بـرده در بـاغ و به یاد منش  آزاد کنیـد

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه بـاک
فکـر ویـران شـدن خانه صیـاد کنیـد

شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب
یاد پـروانه هستـی شده بـر بـاد کنیـد

بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبـری گفته و غمگیـن دل فـرهاد کنید

جور و بیـداد کنـد عمـر جـوانان کوتاه
ای بـزرگـان وطـن بهـر خـدا داد کنید

گـر شد از جـور شما خانـه موری ویران
خانـه خـویش محـال است که آباد کنید

کنـج ویـرانه زنـدان شد اگر سهم بهـار
شکـر آزادی و آن گنــج خـدا داد  کنیـد

ملک‌الشعرای بهار

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


آسمان وقف نگاهت گل من
دو شنبه 8 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 226 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

آسمان وقف نگاهت گل من
مانده‌ام چشم به راهت گل من

هرکجا هستی و باشی گویم
 که خدا پشت و پناهت گل من


موضوعات مرتبط: , پیامک , , ,

|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


نفسم گرفت از این شب...
شنبه 16 مرداد 1395 ساعت | بازديد : 370 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن

در این حصار جادویی روزگار بشکن

 

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون

به جنون صلابت صخره‌ی کوهسار بشکن

 

تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه

لب زخم دیده بگشا، صف انتظار بشکن

 

زبرون کسی نیاید، چو به یاری تو این جا

تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن

 

شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه

تو به آذرخشی این سایه دیوسار بشکن

 

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

تو خود آفتاب خود باش، طلسم کار بشکن

 

بسرای تا که هستی، که سرودنست بودن

به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

 

محمدرضا شفیعی کدکنی

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


تک بیتی ها
پنج شنبه 14 مرداد 1395 ساعت | بازديد : 347 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

گفتی نظر خطاست!   تو دل میبری رواست؟

خود کرده جرم و خلق گنه کار میکنی

*

*

*

با شمایم، بعد ما آیندگان رفتنی

برشما خوش باشد این غمخانه ناماندنی

*

*

*

چوب را آب فرو می نبرد، حمکت چیست؟

شرم دارد ز فرو بردن پرورده خویش

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


شب غم
چهار شنبه 13 مرداد 1395 ساعت | بازديد : 570 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

شب به تنهایی خودش مأمور بر آزارِ ماست…

وای از آن ساعت که با غَم هم تبانی می‌کند

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
چهار شنبه 13 مرداد 1395 ساعت | بازديد : 11575 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری باز رسم

محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران

دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند

که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

شهریار





|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


متن ترانه‌ی درد عمیق با صدای احسان خواجه امیری
دو شنبه 28 تير 1395 ساعت | بازديد : 323 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

با درد عمیقت دل من
تو دیدی که مردم چه کردن

تو پیش غرورم نشستی
تو زخمای قلبم رو بستی

شکل رفتن این روزگار
منو تو گریه تنها نذار

منو از آدما پس بگیر
منو دست خودم نسپار

جز تو هیچکی مهربون نبود با هجوم این درد
زندگی منو از عشق من راحت جدا کرد

من هنوز همون درد دیروزم آدم همیشه
هیچکی مثل من عاشقت نبود عاشقت نمیشه

تو که میدونی دنیا
چه رسم تلخی داره

از هرچی که میترسی
اونو سرت میاره

صدا زدم دنیا رو
نفس کشیدم تو باد

هوای تو اینجا بود
منو نجاتم میداد

جز تو هیچکی مهربون نبود با هجوم این درد
زندگی منو از عشق من راحت جدا کرد

من هنوز همون درد دیروزم آدم همیشه
هیچکی مثل من عاشقت نبود عاشقت نمیشه



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را
شنبه 26 تير 1395 ساعت | بازديد : 453 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

 گله‌ی یار دل آزار

 

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا       خبـر از سرزنش خـار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی‌برگ و نوا نیست ترا       التفاتـی بــه اسیــران بـلا نیست ترا

ما اسیـر غم و اصلا غم ما نیست ترا       با اسیر غم خود رحم چـرا نیست ترا

فارغ از عاشـق غمناک نمی‌باید بــود

جان مـن اینهمه بی‌باک نمی‌یابد بـود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی    همـره غیــر بـه گلگشت گلسـتان باشـی

هـر زمان با دگری دست و گریبان باشـی    زان بیندیش کـه از کـرده پشیـمان باشـی

جمـع با جمـع نباشنـد و پریشـان باشـی    یـاد حیرانـی مـا آری و حیــران باشــی

ما نباشیم که باشـد که جفای تو کشـد

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

شـب به کاشانه‌ی اغیار نمی‌باید بـود       غیر را شمع شب تار نمـی‌باید بــود

همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود       یـار اغـیـار دل‌آزار نـمی‌بـایـد بـــود

تشنه‌ی خـون من زار نمـی‌باید بـود       تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بـود

مـن اگـر کشته شـوم باعث بدنامـی تست

موجب شهرت بی‌باکی و خودکامی تست

دیگـری جـز تـو مـرا اینهمه آزار نکـرد     جز تو کس در نظر خلـق مرا خوارنکرد

آنچه کردی تـو بمن هیـچ ستمکار نکرد     هیچ سنگین‌دل بیدادگـر ایـن کار نکـرد

ایـن ستم‌ها دگـری با مـن بیمـار نکـرد     هیـچ‌کـس این‌همـه آزار مـن زار نکـرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مـردم، آزار مـکـش از پـی آزردن مـن

جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است    بر سـر راه تو چـون خاک فتادن غلط است

چشم امیـد به روی تـو گشـادن غلط است     روی پـر گرد به راه تـو نهـادن غـلط است

رفتن اولاست ز کوی تو، ستادن غلط است     جان شیریـن به تمنـای تـو دادن غلط است

تـو نه آنـی کـه غـم عاشـق زارت باشــد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشـد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست        عاشق بـی‌سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست        خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفـای تـو بدینسانم و تدبیری نیست       چه توان کرد پشیمانـم و تدبیـری نیست

شرح درماندگی خـود به کـه تقریـر کنم

عاجزم چاره‌ی من چیست چه تدبیر کنم

نخــل نـوخیـز گلستان جهـان بسیـار است   گـل ایـن بــاغ بسی، سرو روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگر جان، بسیار است   تُـرک زرین کمـر مـوی میـان بسیـار اسـت

با لب همچـو شکـر تنگ دهـان بسیار است   نه که غیر ازتو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصـد آزردن یـاران مـوافـق نکنـد

مدتی شـد که در آزارم و می‌دانی تـو       به کمنـد تـو گرفتـارم و می‌دانـی تـو

از غـم عشق تو بیمـارم و می‌دانی تـو      داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو

خـون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو       از برای تو چنین زارم و می‌دانـی تـو

از زبان تـو حدیثـی نشنودم هـرگـز

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت       دست بر دل نهم و پا بکشم از کـویت

گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سـویت      نکـنـم بـار دگــر یـاد قـد دلجـویـت

دیده پوشم ز تمـاشـای رخ نیکـویـت      سخنی گویم و شرمنده شوم از رویـت

بشنو این پند و مکن قصد دل‌آزرده‌ی خویش

ورنه بسیار پشیمان شـوی از کرده‌ی خـویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم       از سر کـوی تو خـودکـام به ناکـام روم

صـد دعـا گویم و آزرده به دشنـام روم       از پی‌ات آیـم و بـا مـن نشـوی رام روم

دور دور از تـو منِ تیـره سرانجـام روم      نبود زهـره که همـراه تو یک گـام روم

کس چرا این‌همه سنگین دل و بدخو باشد

جان من این روشی نیست که نیکـو باشـد

از چه با مـن نشوی یار چه می‌پرهیـزی     یار شـو بـا مـن بیمـار چـه می‌پرهیـزی

چیست مانـع ز من زار چـه می‌پرهیـزی     بگشا لعـل شکـر بـار چــه می‌پرهیـزی

حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی    نـه حدیثـی کنـی اظهـار چـه می‌پرهیـزی

کـه تـو را گفت به ارباب وفـا حـرف مزن

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

درد من کشته‌ی شمشیر بـلا مـی‌داند       سـوز من سـوخته داغ جفـا مـی‌دانـد

مسکنـم ساکن صحرای فنا مـی‌دانـد       همه کس حال من بی‌سر و پا می‌دانـد

پاکبـازم همه کس طـور مـرا می‌دانـد      عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند

چاره‌ی من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کـوی تو آواره شوم

از سر کـوی تو با دیده‌ی تر خواهم رفت      چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظـر می‌کنی از پیش نظر خواهـم رفت      گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت      نیست بازآمـدنم باز اگـر خـواهـم رفـت

از جـفـای تـو مـن زار چـو رفتـم، رفتـم

لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم

چنـد در کـوی تو با خـاک برابر باشـم     چنـد پامـال جفای تـو ستمـگـر باشـم

چند پیش تو، به قدر از همه کم‌تر باشم     از تو چند ای بت بدکیش مکـدر باشـم

مـی‌روم تا بـه سجـود بت دیگـر باشـم     باز اگر سجده کنم پیش تو کافـر باشـم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی

طاقتم نیست از این بیش تحمـل تا کی

سبـزه دامـن نسـرین تورا بنـده شـوم       ابتـدای خط مشکین تـورا بنـده شـوم

چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم       گـره ابـروی پرچیـن تـورا بنـده شـوم

حرف ناگفتن و تمکین تورا بنده شوم       طـرز محبوبـی و آیین تورا بنده شـوم

الله، الله، ز که این قاعـده اندوختـه‌ای

کیست استاد تو اینها ز کـه آموخته‌ای

این‌همه جـور که مـن از پـی هم می‌بینم      زود خـود را به سـر کـوی عـدم می‌بینم

دیگران راحت و من این‌همه غم می‌بینم      همه کس خـرم و مـن درد و الم می‌بینم

لطف بسیـار طمـع دارم و کـم مـی‌بینم      هـستـم آزرده و بسیـار ستـم مـی‌بینـم

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آزرده درشتانه بـود، خرده مگیر

آنچنان باش که مـن از تـو شکایت نکنم     از تـو قطـع طمـع لطف و عنایت نکنم

پیش مـردم ز جفـای تـو حکایت نکنم      همـه جـا قصه‌ی درد تــو روایت نکنم

دیگـر ایـن قصه بـی حد و نهایت نکنم     خویش را شهره هـر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است

 

وحشی بافقی

 

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


امشب از دردی حکایت می‌کنم
جمعه 18 تير 1395 ساعت | بازديد : 2693 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

امشب از دردی حکایت می‌کنم
از دل از ماندن شکایت می‌کنم

***

اه، از این روزگار بدسرشت
سرنوشتم را چه نازیبا نوشت

***

کاروانی از بهار این‌جا گذشت
قسمت من حسرت و افسوس گشت

***

آسمانی از پرستو رفته است
روزهای پر هیاهو رفته است

***

زخم‌ها برمن تبسم کرده‌اند
آرزوها راه را گم کرده‌اند

***

مرغ روحم با نشستن خو گرفت
ماند در کنج قفس تا بو گرفت

***

زخم‌ها امشب فراموشم کنید

شعله‌های مرگ خاموشم کنید

***

شب کنارم خیمه زد، اندوه ماند
آفتابم باز پشت کوه ماند

***

کاش امشب خنده‌ها جان می‌گرفت
ماجرای درد پایان می‌گرفت

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


دل سوخته
پنج شنبه 17 تير 1395 ساعت | بازديد : 444 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

دلکم تَشی گِرت باد وِش گِرت زور

آو وِ دَس مَشکَه وِ کول تَش کُنن کور...

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


اشعار ناب مولانا
دو شنبه 14 تير 1395 ساعت | بازديد : 409 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

رفتم به طبيب جان گفتم که ببين دستم
هم بي‌دل و بيمارم هم عاشق و سرمستم

گفتا که نه تو مردي گفتم که بلي اما
چون بوي توام آمد از گور برون جستم
***

آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم

از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب

ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم

***

اين بار من يک بارگي در عاشقي پيچيده‌ام
اين بار من يک بارگي از عافيت ببريده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام با چيز ديگر زنده‌ام
عقل و دل و انديشه را از بيخ و بن سوزيده‌ام



مولانا

 

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


اگر بی تو بر افلاکم، چو ابر تيره غمناکم (مولانا)
جمعه 11 تير 1395 ساعت | بازديد : 451 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

دگرباره بشوريدم، بدان سانم به جان تو
که راه خانه خود را، نمي‌دانم به جان تو

من آن ديوانه‌ي بندم، که ديوان را همي‌بندم
زبان عشق مي‌دانم، سليمانم به جان تو

چو تو پنهان شوي از من، همه تاريکي و کفرم
چو تو پيدا شوي بر من، مسلمانم به جان تو

چو آبي خوردم از کوزه، خيال تو در او ديدم
وگر يک دم زدم بي‌تو، پشيمانم به جان تو

دگرباره بشوريدم، بدان سانم به جان تو
که هر بندي که بربندي، بدرّانم به جان تو

اگر بي‌تو بر افلاکم، چو ابر تيره غمناکم
وگر بي‌تو به گلزارم، به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر، که ويرانم به جان تو

تو عيد جان قرباني و پيشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خويشم، که قربانم به جان تو

مولانا

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


زهی نوش لب لعلت حیات جاودان من
پنج شنبه 10 تير 1395 ساعت | بازديد : 630 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

 

زهی نوش لب لعلت حیات جاودان من

 به دندان می‌گزی لب را چه می‌خواهی ز جان من

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


درختی که تلخ است وی را سرشت
چهار شنبه 10 تير 1395 ساعت | بازديد : 629 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

درختی که تلخ است وی را سرشت

گرش بر نشانی به باغ بهشت

***

ور از جوی خلدش به هنگام آب

به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب

***

سرانجام گوهر به کار آورد

همان میوه تلخ بار آورد

فردوسی

 

 



|
امتياز مطلب : 4
|
تعداد امتيازدهندگان : 1
|
مجموع امتياز : 1


خداحافظ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
جمعه 4 تير 1395 ساعت | بازديد : 575 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

شبیه برگ پاییزی، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ، و این یعنی در اندوه تو می‌میرم
در این تنهایی مطلق، که می‌بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه‌ای حتی دلم طاقت نمی‌آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می‌بارد

چگونه بگذرم از عشق، از دلبستگی‌هایم؟
چگونه می‌روی با اینکه می‌دانی چه تنهایم؟

خداحافظ، تو ای همپای شب‌های غزل‌خوانی
خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ، بدون تو گمان کردی که می‌مانم؟!
خداحافظ، بدون من یقین دارم که می‌مانی

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


یادها رفتند و ماهم میرویم از یادها کی پر کاهی بماند در میان بادها
پنج شنبه 3 تير 1395 ساعت | بازديد : 5834 | نويسنده : رامین | ( نظرات )



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


همای من
پنج شنبه 3 تير 1395 ساعت | بازديد : 456 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

سیر نمی‌شوم زتو، ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن، نیست جفا سزای من

با ستم و جفا خوشم، گرچه درون آتشم
چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

مولانا



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


حال هجران
پنج شنبه 3 تير 1395 ساعت | بازديد : 450 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی است

حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است

 

***

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد

حافظ خسته که از ناله تنش چون نالی است

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


من از روییدن خار سر دیوار دانستم
پنج شنبه 3 تير 1395 ساعت | بازديد : 966 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

آهن و فولاد هر دو از یک کوره می‌آیند برون

آن یکی شمشیر بران وان دگر نعل خر است

 شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می‌کنند

پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است

کره اسب از نجابت در تعاقب می‌رود

کره خر از خریت پیشاپیش مادر است

کاکل از بالا نشینی رتبه‌ای پیدا نکرد

زلف از افتادگی همسان مشک و عنبر است

 نا کسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست

روی دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است

دود گر بالا رود کسر شان شعله نیست

جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است

 من از روییدن خار بر سر دیوار فهمیدم

که ناکس! کس نمی‌گردد از این بالا نشینی‌ها

من از افتادن سوسن به روی خاک دانستم

که کس، ناکس نمی‌گردد از این افتان و خیزان‌ها

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


پدر عشق بسوزد...
سه شنبه 25 خرداد 1395 ساعت | بازديد : 426 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

***

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

***

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحبدل و صاحب نظرم

***

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

***

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

***

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

***

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

***

سیزده را همه عالم به در آیند از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

***

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه  معشوقه‌ی خود می گذرم

***

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

***

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

***

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی (حافظ)
جمعه 21 خرداد 1395 ساعت | بازديد : 479 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


بگو کجایی
جمعه 18 دی 1394 ساعت | بازديد : 565 | نويسنده : ارشیا | ( نظرات )

بگو کجایی

به سوي تو به شوق روي تو به طرف كوي تو
سپيده دم آيم مگر تو را جويم بگو كجايي؟
نشان تو گه از زمين گاهي ز آسمان جويم
ببين چه بي پروا ره تو مي پويم بگو كجايي؟
كي رود رخ ماهت از نظرم نظرم؟

به غير نامت كي نام دگر ببرم؟
اگر تو را جويم حديث دل گويم بگو كجايي؟
بدست تو دادم دل پريشانم دگر چه خواهي؟
فتاده ام از پا بگو كه از جانم دگر چه خواهي؟
يكدم از خيال من نمي روي اي غزال من دگر چه پرسي ز حال من؟
تا هستم من اسير كوي تواًم به آرزوي تواًم
اگر تو را جويم حديث دل گويم بگو كجايي؟
بدست تو دادم دل پريشانم دگر چه خواهي؟
فتاده ام از پا بگو كه از جانم دگر چه خواهي؟


موضوعات مرتبط: , ,

|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
پنج شنبه 5 آذر 1394 ساعت | بازديد : 627 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را

قلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

"
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرده خداوندش را "

کاظم بهمنی

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


موضوعات
تبادل لينک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان تک درخت و آدرس lonetree.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سايت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 777
:: کل نظرات : 19

آمار کاربران

:: افراد آنلاين : 1
:: تعداد اعضا : 10

کاربران آنلاين


آمار بازديد

:: بازديد امروز : 2459
:: بارديد ديروز : 1467
:: بازديد هفته : 2459
:: بازديد ماه : 15738
:: بازديد سال : 84040
:: بازديد کلي : 344422
منوي کاربري


عضو شويد


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشي رمز عبور؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری