گلچین اشعار ناب، مطالب عمومی، علمی و آموزشی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی...درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
یک شنبه 21 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 404 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی

و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی

امید از بخت می‌دارم بقای عمر چندانی

کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی

میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی

درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی

مگر لیلی نمی‌داند که بی‌دیــدار میمونش

فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی

دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم

ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی

نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم

که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی

چه فتنه‌ست این که در چشمت به غارت می‌برد دل‌ها

تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی

نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا

بیا سهلست اگر داری به خط خواجه فرمانی

زمان رفته بازآید ولیکن صبر می‌باید

که مستخلص نمی‌گردد بهاری بی‌ زمستانی

سعدی

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


غزلی بسیار زیبا و عاشقانه از استاد سخن
یک شنبه 21 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 231 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

 

 من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

 سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی

 

سعدی

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


قطعه ای زیبا و معروف از سعدی (دوست آن باشد که گیرد دست دوست...)
سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 326 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

دوست مـشمـار آن‌کــه در نعمـت زنــد      لاف یاری و برادر خواندگی

دوست آن باشد که گیرد دست دوست      در پریشان حالی و درماندگی

برچسب‌ها: سعدی , قطعه , دوست , دست , ,


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


غزلی پندآموز از سعدی شیرازی
جمعه 12 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 273 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

نظر کردم به چشم عقل و تدبیر

ندیدم به ز خاموشی خصالی

نگویم لب ببند و دیده بر دوز

ولیکن هر مقامی را مقالی

 

زمانی بحث و علم و درس و تنزیل

که باشد نفس انسان را کمالی

زمانی شعر و تاریخ و حکایت

که خاطر را بود دفع ملالی

 

خدایست آن‌که ذات بی مثالش

نگردد هرگز از حالی به حالی

 

سعدی

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


ماجرای تاریخی ضرب المثل شتر دیدی، ندیدی!
دو شنبه 1 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 380 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

روزی سعدی از مسیری می‌گذشت؛ در میان راه جای پای یک مرد و یک شتر را دید که از آن‌جا عبور کرده بودند. مقداری که جلوتر رفت جای پنجه‌های دستی را دید که به زمین تکیه داده و بلند شده، پیش خود گفت: «سوار این شتر زن آبستنی بوده». همچنان که پیش می‌رفت در یک طرف مسیر مگس‌ و در طرف دیگر پشه‌هایی در حال پرواز دید. با خود گفت: یک لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده است. در حین حرکت نگاهش به خط راه افتاد دید علف‌های یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده؛ گمانش برد: شتر یک چشم کور، یک چشم بینا داشته.

دست بر قضا همه‌ی تصورات سعدی درست بود. از بخت بد سعدی، ساربانی که قبل از وی از آن مسیر گذشته بود به خواب می‌رود و وقتی که بیدار می‌شود می‌بیند شترش رفته است. او سرگردان بیابان می‌شود تا به سعدی می‌رسد. از او می‌پرسد: شتر مرا ندیدی؟

سعدی باتوجه به تصوراتش می‌گوید: یک چشم شتر تو کور بود؟ ساربان پاسخ می‌دهد: آری.

سعدی: یک لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بود؟   ساربان: آری.

سعدی: زن آبستنی بر شتر سوار بود؟    ساربان: بله.

سعدی: من ندیدم!

ساربان ازین گفتار سعدی اوقاتش تلخ شد و گفت: همه نشانه‌ها که گفتی درست است؛ تو شتر مرا دزدیده‌ای. بعد با چوبی که در دست داشت شروع به زدن سعدی کرد. سعدی تا خواست بگوید من از روی جای پا و علامت‌ها فهمیدم چندین ضربه محکم از ساربان خورد. پس از مدتی ضرب و شتم، مرد ساربان باور کرد که او شتر را ندزدیده است، بنابراین برای پیدا کردن شترش راه افتاد و رفت...

سعدی با حالت پشیمانی و خشم، زیر لب زمزمه کرد و گفت:

سعدیا چند خوری چوب شترداران را    تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!

 

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


تو در کنار فراتی ندانی این معنی...(بی آبی)
چهار شنبه 4 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 1764 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

 تو در کنار فراتی ندانی این معنی...

 

به راه بادیه داند قدر آب زلال...


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


ای ساربان آهسته رو (غزلیات سعدی)
چهار شنبه 4 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 900 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

ای ساربان

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟
دو شنبه 2 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 691 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

شعر بسیار زیبای ملک‌الشعرای بهار در ستایش از سعدی

عشق سعدی

 سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟        یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟

یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟         هیچـــم ار نیست، تمنای توام باری هسـت

مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس                 به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس

پایبند تو ندارد سر دمسازی کس                      موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقه‌ی زلف تو گرفتاری هست

بی‌گلستان تو در دست بجز خاری نیست           به ز گفتار تو بی‌شائبه گفتاری نیست

فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست              ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست!

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید                   پیرو مسلک تو راه سلامت پوید

دولت نام توحاشا که تمامت جوید                 کآب گفتار تو دامان قیامت شوید

هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید

تا ندیده است تو را، بر منش انکاری هست

روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم               شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم

منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم                         نزد اعمی صفت مهر منور نکنم

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟

همه دانند که در صحبت گل خاری هست

هـرکه را عشق نباشد، نتــوان زنده شمــــرد            وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد

تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد             لیک در خاک وطــن آتش عشقت نفسرد

باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در طبله‌ی عطاری هست

سعدیا! نیست به کاشانهٔ دل غیر تو کس              تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس

ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس                ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس!

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود               بیت معمور ادب طبع بلند تو بود

زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود                   سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟

سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست

راستی دفتر سعدی به گلستان ماند            طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند

اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند           وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند

عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند

داستانی است که بر هر سر بازاری هست

ملک الشعرای بهار

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


چشم سعدی در امید روی یار... (غزلیات سعدی)
دو شنبه 2 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 640 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

هر که بی او زندگانی می‌کند

گر نمی‌میرد، گرانی می‌کند

من بر آن بودم که دل ندهم به عشق

سروِ بالا دلستانی می‌کند

مهربانی می‌نمایم بر قدش

سنگدل نامهربانی می‌کند

برف پیری می‌نشیند بر سرم

همچنان طبعم جوانی می‌کند

ماجرای دل نمی‌گفتم به خلق

آب چشمم ترجمانی می‌کند

آهن افسرده می‌کوبد که جهد

با قضای آسمانی می‌کند

عقل را با عشق زور پنجه نیست

احتمال از ناتوانی می‌کند

چشم سعدی در امید روی یار

چون دهانش دُرفشانی می‌کند

هم بود شوری در این سر بی‌خلاف

کاین همه شیرین‌زبانی می‌کند

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


قصیده بی نظیر و ماندگار سعدی (ای که دستت میرسد کاری بکن)
دو شنبه 2 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 11496 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

بس بگردید و بگردد روزگار               دل به دنیا درنبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد کاری بکن           پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند                   رستم و رویینه‌تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک                کز بسی خلقست دنیا یادگار

اینهمه رفتند و مای شوخ چشم             هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر             وقت دیگر طفل بودی شیرخوار

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ           سرو بالایی شدی سیمین عذار

همچنین تا مرد نام‌آور شدی                فارس میدان و صید و کارزار

آنچه دیدی بر قرار خود نماند              وینچه بینی هم نماند بر قرار

دیر و زود این شکل و شخص نازنین               خاک خواهد بودن و خاکش غبار

گل بخواهد چید بی‌شک باغبان             ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

اینهمه هیچست چون می‌بگذرد             تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

نام نیکو گر بماند ز آدمی                   به کزو ماند سرای زرنگار

سال دیگر را که می‌داند حساب؟                    یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟

خفتگان بیچاره در خاک لحد               خفته اندر کله‌ی سر سوسمار

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست            ای برادر سیرت زیبا بیار

هیچ دانی تا خرد به یا روان                من بگویم گر بداری استوار

آدمی را عقل باید در بدن                   ورنه جان در کالبد دارد حمار

پیش از آن کز دست بیرونت برد                    گردش گیتی زمام اختیار

گنج خواهی، در طلب رنجی ببر           خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار

چون خداوندت بزرگی داد و حکم                  خرده از خردان مسکین درگذار

چون زبردستیت بخشید آسمان             زیردستان را همیشه نیک دار

عذرخواهان را خطاکاری ببخش            زینهاری را به جان ده زینهار

شکر نعمت را نکویی کن که حق                    دوست دارد بندگان حقگزار

لطف او لطفیست بیرون از عدد            فضل او فضلیست بیرون از شمار

گر به هر مویی زبانی باشدت               شکر یک نعمت نگویی از هزار

نام نیک رفتگان ضایع مکن                 تا بماند نام نیکت پایدار

ملک بانان را نشاید روز و شب            گاهی اندر خمر و گاهی در خمار

کام درویشان و مسکینان بده                تا همه کارت برآرد کردگار

با غریبان لطف بی‌اندازه کن                 تا رود نامت به نیکی در دیار

زور بازو داری و شمشیر تیز               گر جهان لشکر بگیرد غم مدار

از درون خستگان اندیشه کن               وز دعای مردم پرهیزگار

منجنیق آه مظلومان به صبح                 سخت گیرد ظالمان را در حصار

با بدان بد باش و با نیکان نکو              جای گل گل باش و جای خار خار

دیو با مردم نیامیزد مترس                   بل بترس از مردمان دیوسار

هر که دد یا مردم بد پرورد                 دیر زود از جان برآرندش دمار

با بدان چندانکه نیکویی کنی                قتل مار افسا نباشد جز به مار

ای که داری چشم عقل و گوش هوش              پند من در گوش کن چون گوشوار

نشکند عهد من الا سنگدل                  نشنود قول من الا بختیار

سعدیا چندانکه می‌دانی بگوی              حق نباید گفتن الا آشکار

هر کرا خوف و طمع در کار نیست                  از ختا باکش نباشد وز تتار

دولت نوئین اعظم شهریار                   باد تا باشد بقای روزگار

خسرو عادل امیر نامور             انکیانو سرور عالی تبار

دیگران حلوا به طرغو آورند                من جواهر می‌کنم بر وی نثار

پادشاهان را ثنا گویند و مدح               من دعایی می‌کنم درویش‌وار

یارب الهامش به نیکویی بده                وز بقای عمر برخوردار دار

جاودان از دور گیتی کام دل                در کنارت باد و دشمن بر کنار

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم (سعدی)
دو شنبه 2 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 748 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم

همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان

تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم

مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم

که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم

برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان

بگذار تا ببینم که که می‌زند به تیرم

نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم

بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم

تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را

به زبان خود بگویی که به حسن بی‌نظیرم

تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی

که نه من غنوده‌ام دوش و نه مردم از نفیرم

نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را

نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم

اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت

که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم

نه تو گفته‌ای که سعدی نبرد ز دست من جان

نه به خاک پای مردان چو تو می‌کشی نمیرم

"سعدی"



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی (سعدی)
دو شنبه 2 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 731 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون نرنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

"سعدی"

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


کاربرد حیوانات در اشعار. (بخش دوم: گربه)
چهار شنبه 28 مرداد 1394 ساعت | بازديد : 957 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

گربه را بر موش کی بوده‌ست مهر مادری

سنایی

***

ای  کبک  خوش‌خرام که خوش میروی به‌ناز

 غـره مشـو که گــربه عابـد نماز  کـرد

حافظ

 

 

بقیه در ادامه مطلب...

 

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


کاربرد حیوانات در اشعار (بخش اول: سگ)
چهار شنبه 28 مرداد 1389 ساعت | بازديد : 1028 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

صفات حیوانات از جمله سگ، در ابیات و جملات شاعران زیادی به کار رفته است که گاه به صفات بد و گاه صفات خوب آن‌ها اشاره داشته‌اند. در زیر چند نمونه از این ابیات آمده است.

 

تا سگ نشوي کوچه و بازار نگردي          تا کوچه و بازار نگردي نشوي گرگ بيابان!

 

سگان از ناتوانی مهربانند، وگرنه سگ کجا و مهربانی...

 

تو نشنیـدی آن داستان شغـال ........کـه زد با یکـی پیرگـرگ همال
کـه سگ را به خانه دلیـری بود........چـو بیگانه شد ونگ وی کم شود

  

سگی را خون دل دادم که با من آشنا گردد     ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار می‌گردد

  

سگی را لقمه ای هرگز فراموش............نگــردد ور زنی صد نوبتش سنگ

وگر عمـری نوازی سفله ای را.............به کمتــر تندی آید با تو در جنگ

 

 

 بقیه در ادامه مطلب...



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد

موضوعات
تبادل لينک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان تک درخت و آدرس lonetree.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سايت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 777
:: کل نظرات : 19

آمار کاربران

:: افراد آنلاين : 1
:: تعداد اعضا : 10

کاربران آنلاين


آمار بازديد

:: بازديد امروز : 158
:: بارديد ديروز : 0
:: بازديد هفته : 459
:: بازديد ماه : 4394
:: بازديد سال : 15519
:: بازديد کلي : 275901
منوي کاربري


عضو شويد


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشي رمز عبور؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری